تبعید



علی علیزاده گفته بود:
اگر صورت امید و اعتماد عمومی که بنیان امنیت و منافع ملی است را بخراشی، مقابلت می ایستیم و صورتت را می‌خراشیم".

همین جملات، چند روز است شده دست مایه‌ی گروهی به همه چیز معترض. اعتراض کردن حقی است که دارید؛ درست، اما عقل داشتن حق‌تان نیست؟

"امید"، هر چند که به لطف مسئولان بی کفایت، تا حد زیادی از معنا تهی شده اما شکی نیست که همین واژه در معنای حقیقی خود، قوی ترین و چه بسا تنها عاملی است که انسان ها را به تعهداتی که دارند (در هر بُعد) پایبند می‌کند. اگر می‌خواهید جامعه ای داشته باشید که هیچ تعهدی در آن معنا نداشته باشد و آرمان شهر ذهنی شما این گونه است، بسم الله؛ خدا جنگل را آفرید. هرچند که در اعماق وحشی ترین جنگل ها هم تعهداتی وجود دارد و شما را اذیت خواهد کرد. پس تبلت های اَپِل‌تان را با خود ببرید و انتقاداتتان را توییت کنید برای‌مان.

عادتمان شده خودمان را خفه کنیم و نگذاریم سوال های برای یک لحظه هم که شده سری از آب بیرون بیاورند و نفسی فرو ببرند. نمی‌توانیم خودمان را تحمل کنیم. از تنهایی با خود گریزانیم. پشت موسیقی، فیلم، تلوزیون، کتاب، شوخی، اینترنت و هرچیزی که دستمان برسد پنهان می‌شویم که تنهای تنها، عریان و صریح، با خودمان روبرو نشویم.

تا کی می‌توانیم از دست خودمان فرار کنیم؟



هرسال، وقتی میرم نمایشگاه کتاب، فکر میکنم "دیگه از این افتضاح تر نمی‌تونه باشه" و آه و نفرینی نثار دست‌اندرکاران عرصه نشر میکنم. سال بعد که میرم، چشمم که به قیمت اولین کتاب میفته میفهمم سال قبل چقدر آدم ساده ای بود. آخرش هم که دارم میرم بیرون زیر لب می‌گم: دیگه از این افتضاح تر نمی‌تونه باشه»

دل چند میلیون آدم را بلرزانی،

بعد هم بگویی معذرت خواهی در کار نیست؛

چون حرف اشتباهی زده نشده.

خیلی ها گفته اند،

من هم می گویم:

به خاطر شعور نداشته ی برخی از هم وطنانم

از برادران و خواهرا افغان، عذر خواهی می کنم.


پ.ن: جناب عراقچی،

سال هاست شما دارید از جیب این مردم می خورید،

این هم روی آن همه بدهکاری.

اما دلم نمی آید نگویم:

دهانتان که بسته است، قشنگ‌تر اید.


داشتن مسئله‌ی اصلی نیست. داشتن "آنچه که نیست" میچسبد. نمونه اش همین خنکای شب های تابستان است که حسابی خر کیف میکند آدم را. برعکس خنکای پاییز.


پ.ن:

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

(مولانا)


همه شان یا به خاطر بوفون رفته اند به یوونتوس،

یا به خاطر عظمت تاریخچه به یونایتد،

یا به خاطر جذابیت پروژه جاه طلبانه، به پاریسن ژرمن.

اخبار فوتبال را که دنبال می کنی عجیب است.

هیچ کس به خاطر پول به هیچ تیمی نمی رود مگر در لیگ چین و قطر!!!



پ.ن: صداقت غربی ها دارد دیوانه ام می کند.
چقدر خوب اند این غربی های قانون مدارِ اخلاق گرا.

به لطف ت های آقایان، چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم. غرور ملی را می گویم. از همان غرور هایی که وقتی تیم ملی والیبال پشتِ هم پیروز می شود، کمی مزه مزه اش می کنی، وقتی دانشمندان ک قدمی بر می دارند، در رگهایت حسش می کنی و  وقتی اسطوره ها و تاریخ ک را می خوانی، از آنها سرشار می شوی.


چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم تا دیشب که خبر توقیف نفت کش روباه پیر رفت روی خروجی خبرگزاری ها. همان وقتی که وزاری خارجه‌ی کشوری لات جهان، مثل سگ های فراری شروع کردند به زوره کشیدن که: دنبال این هستیم که از راه دیپلماتیک مسئله را حل کنیم».


پ.ن1: مسئله اصلی خود شمایید. حلش کنید.

پ.ن2: این احساس غرور، به اندازه خون دادن هم می ارزد.


1. دستاورد ت در چند سال اخیر کشور ما تقریباً هیچ» بوده. نه که هیچ تاثیری نداشته باشد. داشته. خیلی ها را به جان هم انداخته. خیلی رفاقت ها را خراب کرده. خیلی از رابطه ها را طوری کرده که اصلاً بترسی که به طرفشان بروی. البته عقل اجتماعی هم رشد زیادی کرده که خیلی به این یون چرک ربطی پیدا نمی‌کند.

2. ت نفت سیاه بدبوی british petroleum نیست. نباید از آن دست کشید از ترس رنگ و بویش. ت ماده اولیه ایست که باید آن را بکار بست برای راه انداختن موتورها. اما خیلی را دارند این سیاه بدبو را با ولع سر می‌کشند.


1. دوستی دارم که مرا کتابخوان کرد. هیچ وقت هم به رویم نیاورد از چه زندگی بالقوه نکبت باری نجاتم داده. از معدود آدم هایی که دلم زیاد برایشان تنگ می‌شود. یادم هست یک بار خواستم یکی دیگر از دوستانم که با او هم زیاد سَر و سِر داریم را با آن اولی آشنا کنم. آشنا شدند اما بعد از مدتی یکی آن یک را پس زد. آنکه پس نزد، هنوز این یکی را دوست دارد و گاه گاه احوالش را جویا می‌شود اما این یکی نه.

2. روابط انسان ها وماً مثل آهنربا نیست. گاهی یکی جاذب می کند و آن یکی دفع. آدم های جذاب کم اند. آدم هایی که جذاب بمانند کمتر.

3. گاهی نمی‌شود. هرچند که احساس می‌کنی همه چیز جور بوده، اما نمی‌شود. گاهی انگار قرار نیست بشود.
4. A=B

A=C

B=C?

در علم این استدلال صحیح است. در تجربه .


از آثاار مشهود فضای مجازی، کم شدن آستانه تحمل و نقدپذیری، و اساساً بسته شدن باب گفتگوهای منطقی بین انسان ها است که این روزها با چشم غیر مصلح هم قابل مشاهده است. آدمی نشنود، زنده نیست. حتی اگر در گفتن خبره ترین هم باشد، چیزی بیشتر از یک ضبط صوت نیست. و این جنابت بزرگ تکنولوژی در حق بشریت است. یک تراژدی تاریخ در حال وقوع است. ترور بخش عظیمی از مردم کره خاک.


کارمند نبودن یکی از آن خوشبختی هایی است که کارمندها تا آخر عمر درکش نمی کنند. زندگی سخت، اما امیدوارانه را.

 

پ.ن1: هر چیزی هزینه دارد. امید هم (البته نه این امیدهای به درد نخور دولتی)

پ.ن2: در نظرم این مورد یکی از اصول سبک زندگی صحیح است (مگر اضطراری در کار باشد)


دلم برایت تنگ شده. نمی خواهی بیایی پایین و بغلم کنی؟ محکم و طولانی. فقط خودم و خودت. مثل همه روزها، همه ساعت ها و همه لحظه ها. مثل همین الان که دارم از تو می نویسم. نزدیک تر بیا. نزدیک از نزدیک تر از رگ گردن». نزدی تر بیا ای مهربان تر از من به خودم. ای کسی که من را به خودم مهربان کردی. محکم تر بغلم کن.

 

پ.ن: گاهی تو را کنار خود احساس میکنم / اما چقدر دلخوشی خوابها کم است

(محمدعلی بهمنی)


از بهترین حس های دنیا این است که خیالت راحت باشد. از چیزی، از جایی، از کسی، یا از ماجرایی. اینکه خیالت راحت باشد مثل یک لیوان شربت خنک در دل تابستان، زیر پوستت حرکت میکند و لذتی می بخشد که چشیدن ست، نه گفتنی. خیال آدم که راحت باشد، دگر تمام است. مخصوصاً اگر خیالت از خدا راحت باشد. مخصوصاًتر اگر خیال او هم از تو راحت باشد. راضیةٌ مرضیة».


جلوی در خانه ما چند درخت چنار قدیمی هست که شهرداری هنوز قصد جانشان را نکرده. صبح ها که از خواب بیدار می شوم، اگر حضرت موبایل اجازه بدهد، اولین چیزی که چشم های تشنه ام را غرق می کند، همین درخت ها هستند. درختهایی که تمام حجم منظره ای که پنجره به رخ اتاق می کشد را پر کرده اند. اینطور صبح ها، دعا میکنم همه چنین پنجره ای در خانه شان داشته باشند. همه جلو در خانه شان چنار داشته باشند، آن هم نه فقط یکی. خدای جان، بخواه که داشته باشند. اگر در دنیا نشد، در بهشت؛ اما داشته باشند.


باید صبح تا شب سر کار بود و مشغول یا بی کار بود و دنبال اخبار و شبکه های مجازی و سریال و .

باید یک سره در عقل منطق زندگی کرد، یا باید در احساس و هنر غرق شد؟

باید برای خود زندگی کرد یا باید در خدمت دیگران بود؟

باید اجتماع زندگی کرد یا باید جایی را پیدا کرد که فکر و دل راحت و آرام باشد؛ بی خیال دنیا؟

 

زندگی راه رفتن لبه ی تیغ تعادل هاست.

پیدا کردن یک راه باریک بین یک عالم خوبی هایی که دو به دو در تضاد اند.


+15

 

وحشتناک بود. حتی همین یک لحظه ای که در فیلم معلوم بود و بقیه ماجرا را باید با خیال بافی پیش می رفتی هم به اندازه کافی وحشتناک بود. دیشب فیلم مصدومیت آندره گومز، بازیکن پرتغالی اورتون (بازیکن سابق بارسا) در بازی با تاتنهام را دیدم. از آن دست مصدومیت هایی که حال عالم و آدم را خراب می کند. دردناک‌تر از مصدومیت ها رباط صلیبی و مینیسک که متداول اند در فوتبال. همان مصدومیتی که چند فصل قبل لوک شاو (بازیکن منچستر) را زمین گیر کرد و کمی قبل تر از آن هم فریدون زندی خودمان را.

اینکه اعصاب و روان بازیکن ها در آن صحنه ویران شده بود نکته اولی است که به چشم می خورد دل آدم هم مثل دل آنهایی که صحنه را از نزدیک دیده اند خراشیده می شود، فشرده می شود و به درد می آید. اما غرض اصلی ای نوشته تماشاگران است. واکنش آنها من را غرق کرد. چندین و چندبار نگاه کردم. ردیف جلویی که نزدیک ترین تماشاگران به صحنه اند، اغلب از جنس لطیف آفرینش اند. خانم ها. رو بر میگردانند که صحنه را نبینند. دست ها را هم جلوی دهانشان می گیرند نشان می دهند شوکه شده از دیدن این مصدومیت وحشتناک.

مثل همیشه خیال سرگدانم نتوانست آرام بنشیند و فقط فوتبال ببیند. فکر کردم به اتفاقی وحشتناک دیگری که همین لحظه در حال وقوع است، هیچ کادر پزشکی هم آن طرف ها نیست که به سرعت خودش بالای سر مصدوم برساند. عامل ایجاد صدمه برخلاف بازی» دیشب، غیر عمد مرتکب خطا نشده. موقع بیرون رفتن مصدوم هم یک استادیوم، یکصدا او را تشویق نمی کنند برای دادن روحیه.

یعنی این مردم لطیف و خوش قلب انگلیسی خبر ندارند از حمایت های بی وقفه کشورشان به این همه تروریست در سراسر دنیا که با دیدن شکستگی استخوان پای یک بازیکن اینطور به هم می ریزند؟ یعنی خبر ندارند از خوی تاریخی کشورشان در به گند کشیدن کل دنیا برای آباد کردن خاک خودش؟ خبر ندارند یا مثل بازی دیشب، بعد از شوک اولیه از دیدن یک صحنه وحشتناک رو برگردانده اند تا ادامه ماجرا روحیه شان را خدشه دار نکند؟

 

بعد از دیدن صحنه مصدومیت آندره گومز، دو پرده دیگر از جهانی را ببنید که این کشورهای متمدن و مردمان دل‌نازک‌شان به بار آورده اند. سه پرده ای که از قضا دیشب پیاپی و پشت هم به پست من خوردند و نگذاشتند فقط فوتبال را ببینم.

 

 

لحظه مصدومیت آندره گومز و واکنش بازیکن و تماشاگران

جوان فلسطینی (که شاید در یک شرایط نرمال می توانست الان یک فوتبالیست حرفه ای باشد در گودیسون پارک (ورزشگاه خانگی اورتون))

افغانستان/ قندهار/ همین روزها


چند روزی است که وقتی از جلو تلوزیون رد میشود حوصله ام نمیگیرد بنشیم و فوتبال تماشا کنم یاد عادل می افتم. عادلی که عادل نبود گاهی اوقات و از رفتارش هم عدول نکرد، حتی به قیمت از دست رفتن 90.

مدتی فکر می کردم به اینکه سوای برنامه 90، اجرا و تهیه کنندگی و هرچه که در آن اتفاق می افتد، گزارش های عدل چیزی بود که نه قبل از آن دیده بودم نه هنوز کسی توانسته به استانداردهای او نزدیک شود. فکر می کردم به اینکه چه چیزی آن گزارش ها را منحصر به فرد کرده بود. قصد توضیح و تفسیر ندارم. دو مورد بیشتر از همه توجه ام را جلب کرد که اولی بسیار بسیار پر رنگ تر از دومی است.

اول اینکه عدل باهوش بود و مخاطب در حین گزارش این هوش بالا را لمس می کرد. از پشت یک لنز باهوش فوتبال میدید و همین کافی بود که یک سرگرمی را برای او جدی تر و مهم تر کند از آن چیزی که هست. دومین مورد هم علاقه وافر عادل به فوتبال. گزارش گران دیگری هم بوده اند و هستند که این مورد را داشته باشند، اما اولی کمیاب تر است. حتی نایاب. شاید اگر محمدحسین میثاقی به جای اجرا رفته بود به سمت گزارش گری، برای خودش آب نداشت، اما برای من که باید بی حوصله از جلوی تلوزیون رد بشوم و ببنیم حال و فوتبال دیدن نیست با این وضع گزارش، نان داشت.


گاهی به سال ها، گاهی به ماه ها، گاهی به روز ها و گاهی حتی به ساعت ها خیره میشود. آنهایی که می آیند و می روند و زندگی معمولی من همان است که هست. فکر میکنم مگر میشود خدا این هم ساعت آفریده باشد برای اینکه یک لحظه ای فرا برسد برای تصمیم گیری، برای جهش، برای رشد یا برای سقوط. این همه ساعت قربانی بشوند برای همان یک ساعت؟ مگر خدا میخواسته فیلم سینمایی سه پرده ای بنویسد که نیاز داشته باشد به این همه روابط علت و معلولی؟

گاهی خیره می شود به زمان و خیالت میشکم از این همه حرکت نکردن. از این همه ماندن. از این همه معمولی بودن.


1. از دموکراسی دلِ خوشی ندارم. ظاهر بزک کرده و زیبا، در کنار باطنی زشتی که از هرگونه دیکتاتوری، دیکتاتوری تر است. یک نمونه اش را در ادامه متن خواهیم دید.

2. دموکراسی همان چیزی است که ما میخواهیم. سال هاست همین را خواسته ایم. پس جای فراری از آن نیست. نمیتوانیم از زیر آن شانه خاله کنیم و بگوییم اینجایش را می خواهیم و آنجایش را نه. نومن ببعض و نکفر ببعض نمیشود. سال هاست با فریاد دموکراسی گلوی خودمان را جر داده ایم، حال نمیتوانیم بگوییم اینجا میل داریم خلاف این رویه عمل شود.

3. نظر امروز رهبری، چیزی نبود جز دموکراسی. نه کمتر نه بیشتر. در نظر خودم حق این کردم چیزی بیشتر از گران شدن بنزین بود، آن هم در این شرایط افتضاح. چیزی که در کلام رهبری هم رگه هایی از آن را میشد پیدا کرد. هرچند به سختی (که البته درستش هم همین بود). حق مردم بیشتر از این بود اما این همان چیزی است که آن را انتخاب کرده ایم: دموکراسی»، نه دیکتاتوری و نه حکومت اسلامی، بلکه جمهوری اسلامی».

4. در نظر بگیریم رهبری چیزی می گفت غیر از آنچه الان گفت. سه سناریو مطرح است:

الف) مخالفت با گرانی بنزین و دستور به بازگشت قیمت بنزین: هرچقدر هم بخواهیم شرایط حساس کنونی و نیاز مردم و انتظار محرومان و . ببندیم به خیک این سناریو، باز هم آخرش چیزی در نمی آید غیر از دیکتاتوری. امروزمان را نگاه نکنیم (که البته همین امروز هم صادق است)، فردا روز درباره ما قضاوت خواهند کرد درباره اینکه چطور یک رهبر مذهبی بارها گفته از تصمیمات سران قوا حمایت می کند اما وقتش که می شود روی موج ی و اقتصادی سوار می شود و قوای ی کشورش را مثل دستمال کاغذی مصرف شده دور می اندازد تا برای خودش اعتباری بخرد.

ب) مخالف با گرانی بنزین اما تمکین از تصمیم سران قوا: این هم از مورد قبلی جدا نیست. مو به مو میشود همان مسیری که از دولت دوم نژآد شروع شد و تا همین الان رئیس جمهور ایران را تعیین کرده است. موج سواری، فرار رو به جلو و ت کی بود؟ کی بود؟ من نبودم». میشد خلف وعده قبلی رهبری درباره حمایت از مسئولانی مردم آنها را انتخاب کرده اند. میشد دموکراسی، هرچند رقیق تر از مورد قبلی اما به شدت پنهان تر و البته خطرناک تر.

پ) سکوت: دقیقاً همان کاری حکومت های دگمی مثل پهلوی آل سعود در موقع بحران به آن پناه می برند. این یکی مزخرف تر از آن است که نیاز به تحلیل داشته باشد.

5. یکی از سوالاتی که همیشه درباره واقعه کربلا مطرح بوده، این است که امام حسینی که علم غیب داشت به وعده ها دورغین و دعوت بی پشتوانه‌ی کوفی ها، چرا قدم پیش گذاشت. جواب این سوال همیشه همین بوده است و خواهد بود: اگر آن زمان امام حسین حرکتی نمی کرد آیا امروز ما او را محکوم نمی کردیم (که البته اتهام به جایی هم بود)؟ امامی که چند هزار نامه دریافت کند و حرکتی نکند، به چه درد تاریخ می خورد؟

6. بخواهیم یا نخواهیم ما سال هاست به دموکراسی دچاریم. پروپاگاندای غربی چندین دهه، آنچنان بر طبل آزادی کوبیده که حتی در تنهایی خودمان خرده ای به این غول بی شاخ و دم وارد کنیم. در این لحظه اگر قرار است بر چیزی بشوریم، مناسب ترین گزینه دموکراسی است. مجلس، دولت، .

7. همه اینها یعنی تطهیر کامل رهبری؟ قطعاً نه. من هم انتقاداتی دارم ولی در این زمینه به نظرم انتقادی وارد نیست. هرچقدر در زمینه انتصابات منتقدم، اینجا مدافع ام.

8. انتقاد یعنی اینکه من ضد ولایت ام؟ قطعاً نه. حکمت 321 نهج البلاغه: امام به ابن عباس در باره نظری که موافق رای امام نبود، فرمود: تو باید رای خود را به من ارائه کنی و من هم بیندیشم، پس اگر نظرت را نپذیرفتم (هم) مرا اطاعت کن». ما هم اطاعت خواهیم کرد.

9. مردم کجای این معادله اند؟ این وسط بیشتر از همه حق با مردم است. فشار به این مردم کافی است. بعد از این همه فشار، منتظر یک حرکت از سمت مسئولین بودیم که باز هم دایورت شد به سمت مردم. و چقدر هم عجیب. حالا چه کاری از دست مردم بر می آید؟ اعتراض. چه کاری بهتر از اعتراض. اما آیا الان وقت خوبی برای اعتراض کردن است؟ دقیقاً الان بهترین وقت برای اعتراض است. پس مشکل کجاست؟ تنها مشکل در نحوه اعتراض است. همان چیزی که بهانه میدهد دست مسئولین تا حرف مردم را ندیده و نشنیده بگیرند.

10. آیا بین همه این حرف ها تناقضی نیست؟ ابداً. در سیستم وقتی هر جز کار خودش را درست انجام بدهد، اجزایی که می خواهند کم کاری کنند هم ناچار به کار خواهند افتاد. در این موضوع خاص وظیفه رهبر حفاظت از قانون اساسی است و حمایت از مسئولین، وظیفه مردم هم اعتراض به وضع موجود و کارگزارانی که خودشان آنها را سر کار آورده اند ولی الان پشیمان اند (احتمالاً). وظیف مراجع تقلید و حوزه این است که طرف مردم را بگیرند (که بعد از مدت ها به درستی وظیفه شان انجام دادند). اما مسئولان کجای این معادله اند؟ مسئولان فقط وقتی مجبور باشند خوب کار میکنند. همین و بس.


چرا اینترنت شهرهایی که درگیر شلوغی بودند وصل نمی شود؟

خوشبینانه ترین حالت این است که بگوییم: به خاطر مسائل امنیتی» و بدبینانه ترین حالت: انتقام گرفتن از مردم».
با یک نگاه منطقی نه دیدگاه اول صحیح است، نه دیدگاه دوم. اولی به این خاطر که مگر مسئولان تا این حد بی فکر و پیاده اند که نمی دانند کسی که بخواهد کاری کند چهار قدم آن طرف تر (در تهران و .) اینترنت وصل است و میتواند هر کاری بخواهد بکند؟ این وسط مردم ضرر می کنند نه کسی که به قول همان مسئولان قرار است کار سازمان دهی شده انجام بدهد. دیدگاه دوم را هم با استدلال ساده‌ی مگر اداره کشور خاله بازی است؟!!!» میشود رد کرد.

اما حقیقت چیست؟ رگه هایی از حقیقت را هم در هر یک از نگاه های بالا میشود پیدا کرد. قدری انتقام، قدری هم مسائل امنیتی. علتی بیش از هر چیز ذهن را قلقلک می دهد، کاری است که همه‌ی حکومت ها می‌کنند با این تفاوت که دُز در مسائل و حکومت های مختلف، متفاوت است. شرطی سازی ذهن ها».
شرطی از ساده ترین مسائل تا پیچیده ترین مسائل زندگی را به صورت ناخودآگاه مدیریت می‌کند. یک مدیر انتصابی (عموماً از یک منبع خارجی) که بدون هزینه و فارغ از نظارت های بعدی، کار خود را به بهترین شکل انجام میدهد. اینکه شرطی سازی چیست را به یک جستجوی ساده می توانید پیدا کنید (البته اگر مسئولان صلاح بدانند و اینترنت شما را وصل کنند ) اما در یک جمله‌ی میتوان گفت: عادت ذهن برای انجام واکنش تکراری، در موقعیت تکراری».
برگردیم به خانه اول. قطع بودن اینترنت. فکر میکنید دفعه بعدی که جنسی گران شود به ذهن مردم (مخصوصاً مردم شهرهایی که پیش از این درگیر اعتراضات بوده اند) چه چیزی از وضعیت پیشِ رو متبادر میشود؟ احتمالاً موارد زیر: اعتراض، اغتشاش، آتش سوزی، ناامنی، قطع اینترنت و .
حالا فکر کنید هیچ کالایی گران نشده باشد. بر اساس یک متغیر دیگر انگیزه اعتراض در مردم شکل بگیرد، باز تمامی وضعیت هایی که با اعتراض قبلی همراه بوده اند، به ذهن شما هجوم می آورند. واکنش شما چه خواهد بود؟ بسته به نوع زیستن شما متفاوت. اگر بانک دار باشید، به خاطر احتمال آتش سوزی از برداشتن کوچک ترین قدمی در مسیر اعتراض، اجتناب میکنید. به همین ترتیب اگر کاسب باشید از ترس ناامنی، اگر کسب کار شما اینترنتی باشد از ترس تعطیلی کامل کسب و کار تا اصلاع ثانوی و .
فرق گروه آخر با گروه های قبلی چیست؟ این گروه معمولاً سطح سواد بالاتری دارند، ضمن اینکه در اعتراضات اخیر به شرایط کشور عموماً جز افراد پیشرو بوده اند. هرچند با نگاه کلی فرقی ندارد. در بزنگاه بعدی، مردم از اعتراض یک خاطره بد دارند.
اینجا یک استثنا وجود دارد: کارمندان. کارمندان زیر بال و پر حکومت اند و کمتر مورد تهدید قرار میگیرند تا در موقع وم، مخالفانی از مردم، درون مردم وجود داشته باشند (توجه کنید که در تمامی موارد گفته شده استثناهای فراوانی هم وجود دارند. بحث ما رفتارها کنشی و واکنشی به صورت کلی است). در مورد زندگی کارمندی، در آینده مطلب دیگری خواهم نوشت.

مخلص کلام. فرقی ندارد شما چه قشری هستید و چه شغلی دارید. شما از اعتراض به حکومت، دولت یا . یک خاطره بد دارید. احتمالاً خیلی بد (حتی اگر خودتان متوجه نباشید). ذهن شما کم کم شرطی خواهد شد. نتیجه هم اینکه شما به اعتراض احتمالی بعدی هیچ کمکی نخواهید کرد (احتمال این کمک با تکرار این موارد، کمتر و کمتر خواهد شد).

یکبار دیگر این سوال را مطرح کنیم: شرطی شدن یعنی چه؟». شرطی شدن در این مورد به خصوص یعنی هر اعتراض (یا اغتشاش) احتمال و شدت اعتراض بعدی را کمتر خواهد کرد.


اشکال کار ما در اینطور بزنگاه ها این است که قبل از واقعه عدالت طلبی نکرده ایم. حالا مثل خر در گل می مانیم که در مواجهه با جماعتی عصبی که بانک آتش می‌زنند، چه باید بکنیم؟ نه دست و دلمان به حمایت از اقدام احماقانه گران کردن بنزین می رود، نه میتوانیم بنشینیم و سوختن امنیتی که به آن دلخوش کرده ایم را تماشا کنیم. چون موضعی نداشته ایم، نه راه پس داریم و نه راه پیش. هر طرف که برویم سیاه لشکر یک اشتباهیم.


نسشته بودم نگاهش می کردم. کار دیگری نداشتم. اولش می ترسید. دور نمی شد. چند قدمی که می رفت بر میگشت که خیالش راحت شود. بدو می آمدم سمتم و چیزی می خواست. انگار بودنم کافی نبود و حتی از چیزی نخواستن هم واهمه داشت. یکی دوساعتی که گذشت رفیقم رسید. قرار بود با هم جایی برویم، اما نه به آن زودی. او هنوز می دوید. حالا دورتر می رفت. یخش آب شده بود. یکی دوتا رفیق هم پیدا کرد. رفیق های چند دقیقه ای. خانواده هایشان زود می رفتند بچه ها هم دنبال آنها. از دست دادن را بلد بود. می رفت سراغ بعدی، با یکی می رفتند رحل بر می داشتن چند دقیقه سر گرم می شدند، با دیگری مشغول بازی با شماره کفش داری. آخری هم سکه بود. پدرم که آمد بچه را تحویل بگیرد تا ما برویم دنبال کارمان، ترسیدم که دلش بشکند. چند ساعت با هم بودیم. از رفیقم یک سکه گرفتم که اگر آخرین دوستش هم رفت دنبال زندگی خودش، بی سکه نماند. جلوی پسربچه 4 سال زانو زدم: مجتبی؛ دایی. این سکه رو بگیر باهاش بازی کن».

_ کجا می‌ری دایی؟

+ یه کار دارم دایی می‌رم زودی برمی‌گردم.

اولش می خواستم بی صدا فلنگ را ببندم، اما سکه منشا خیر شد. دیدم دل بریدن را یاد گرفته. گذاشت بروم دنبال کارم. دیگر به خانه عادت کرده بود.

اینجا قم است. قطعه ای از بهشت. جایی که دلت گرم گرم است. مثل پشتت. جایی که آنقدر خانه است که گاهی فراموش می‌کنی کنار چه جواهری نفس می کشی و یادت می رود خبری هست.


هر روز در می زنند. فریاد می زنند. خواب را از چشمان مان گرفته اند و نمی دانم کجا گم و گورش کرده اند. این پلکی روی هم می گذاریم اسمش خواب نیست، مخدر است. برای چند لحظه فراموشی. اما چه چیزی را فریاد می زنند؟

 

فضای مجازی زهرمار تر از آن شده که بشود گفت. آشی آنقدر شور که یکی یکی باید جمع کنیم و بیاییم بیرون شاید کمی اعصابمان آرام شود. این وری و آن وری فقط می کویند. فقط ایرادهای همدیگر را تف می کنند توی صورت هم. فقط پنجه می کشند به صورت هم. به روح هم. به روان هم. بزرگی نمی خواهند، کوچکی مخالف را می خواهند و یاد نگرفته اند "کوچکی دیگران، دلیل بزرگی تو نیست".

اثری از محبت نیست. هرچه هست خشم است و نفرت و انزجار. هر روز در می زنند. فریاد می زنند. هرروز هم نه، ساعت به ساعت، گاهی دقیقه به دقیقه. فریاد می زنند که جامعه دو قسمت شده. دو بخش افتاده اند به جان هم، یادشن رفته که دعوا خانه را آباد نمی کند، که خراب تر می کند. هر دو می خواهند فرمان ماشین دستشان باشد که بروند سمتی که مصلحت می دانند، اما یادشان رفته با این سرعت، کشیدن فرمان به این طرف و آن طرف نتیجه ای جز تصادف ندارد.

روی گسل نشسته ایم و خوش خوشانمان است که لایک می گیریم. در تاریکی می رقصیم. دشمن مشترک را فراموش کرده ایم. آنهایی که قرن هاست تاریخ مان را استثمار کرده اند را فراموش کرده ایم و افتاده ایم به حان هم. حتی پناه برده ایم به دامن آن دشمن مشترک. خودکشی از ترس مرگ.

آنها که می خواستند رای بیاورند، آوردند. به چه قیمتی؟ ایجاد یک جامعه ی دو قطبی، عصبی، خشمگین، ناتوان در تعامل و گفتگو. بد اخلاق ترین و تیز زبان ترین قدرت طلبان ستوده شدند و بر مسند قدرت نشستند و برایشان مهم نبود چه به سر مردم می آید.

خواب را از چشمانمان گرفته اند. منتظر زله ایم. همین الان داریم شروع شده. حالا باید بمانیم و ببینیم گسل تهران زودتر از پا درمان می آورد یا گسل اجتماعی.


فضای هیجانی نباید تصمیم ساز باشد. اگرنه میشود همان چیزی که باشگاه استقلال تجربه میکند. مربی را تماشاگر می آورد با 5 برابر قیمت، بعد خود تماشگر معترض می شود به مربی. حیا کن رها کن سر می دهد. بعد به مدیر متعرض می شود که: ما عقلمان نرسید، شما هم عقل نداشتید که این طور مربی آوردید. آن هم با این قیمت؟». بعد حیا کن رها کن می رود سمت مدیر. بعدتر بدهی بالا می آید از دست فلان مربی. هوادار فحش می کشد به اول و آخر مدیر که چرا آن مربی بی کیفیت را با این قیمت آوردی.

 

اگر خواستید سردار حاجی زاده ای که همین چند هفته قبل تا مرز شهادت رفت را هم بگذارید کنار. بعدش چه می شود؟ اولین تیری که به سمت کشور شلیک شود همین ها متعرضتان می شوند که: مگر شما عقل نداشتید؟ این همه سال که حاجی زاده بود کسی جرئت نداشت به کشور چپ نگاه کند؟ شما عقل دارید؟».

 

پی نوشت 1: نمی دانم واکنش مناسب به این فاجعه چیست، اما برداشتن سردار حاجی زاده را غلط اندر غلط می دانم.

پی نوشت 2: دانشگاهیان عزادار برای هواپیما که بعد از یک اقدام فاجعه بار سپاه، آن هم بعد از عذرخواهی رسمی به اعتراض خیابانی روی آورده اند، برای خروج قطار از ریل در زمان ی و آن همه کشته، حتی بعد از توهین آشکار ی به جانباختگان، ککشان نگزید. #استانداردهای_دوگانه

پی نوشت 3: آمریکا هیچ وقت بابت ساقط کردن هواپیمای مسافربری عذرخواهی نکرد. هیچ وقت پشیمان نشد. مدال افتخار داد. هیچ هزینه ای نداد. لطفاً مقایسه ی آب‌دوغ‌خیاری راه نیندازید.


اعتراض حق مردم است. نه از از آن جنسی که مسئولان می گویند. می گویند و هیچ قدمی در جهت آن بر نمی دارند که هیچ، جلوی آن را هم به هر فوت و فنی می گیرند. اعتراض حق مردم است. چون هم به نفع مردم است هم به نفع مسئولان، هم به نفع نظام. اما درد دیشبم یک چیز بود. مثل روز برایم روشن بود آنها که آمده بودند برای اعتراض، اگر این هواپیما را آمریکا ساقط کرده بود، به میدان نمی آمدند. اگر می آمدند خیلی متمدنانه. فقط شمعی بود، چند جمله تسلیت با یک فونت خوش تراش لاتین، و شاید (واقعاً شاید) چند قطره هم اشک.

 

پی نوشت 1: آمریکا دیگر غلط میکند هواپیمای مسافربری بزند. خودشان هم فهمیده اند اگر یکی بزنند ده تا میخورند.

پی نوشت 2: مسئولان حادثه باید جواب پس بدهند. درست و حسابی، نه به حرف. جوری که زخم بازماندگان کمی التیام پیدا کند.

پی نوشت 3: شما دنبال خون چند انسان هستید یا ویزای مهاجرت؟ خون خواه یا خون فروش؟

پی نوشت 4: سفیر انگلیس هم آن وسط بوده. کمی تاریخ بخوانید لطفاً.


در بین مصاحبه مدیر عامل های باشگاه ها، این یکی خیلی دلنشین و کامل بود:

فرهاد حمیداوی در واکنش به تصمیم اخیر کنفدراسیون فوتبال آسیا مبنی بر برگزاری بازی تیم‌های ایرانی در کشور ثالث گفت: متاسفانه امروز شاهد این هستیم که دشمنان ایران اسلامی مرزهای دشمنی را از اقتصاد و فرهنگ فراتر برده و وارد ورزش پرطرفدار فوتبال کرده و از هر اقدامی علیه کشور عزیزمان فروگذاری نیستند.

مالک باشگاه شهرخودرو: باشگاه شهرخودرو خراسان بر این تصمیم خود مصمم است و آبرو و عزت ایران اسلامی را فدای چند بازی آسیایی نخواهد کرد.

پیوند خبر

 

پی نوشت: اگر همه مدیران جامعه به جفتک پرانی های خارجی این طور جواب می دادند، الان کس و ناکس در مسائل داخلی کشورمان دخالت نمی کردند، چه برسد به ترور رسمی سردار عزیمان.


فکر می‌کنم به اینکه اگر خودم آنجا بودم چه می‌شد؟ کمی دردم می‌آید.

اگر خانواده ام بود چه؟ کمی بیشتر.

اگ خودم، خانواده ام و هر که دوستش دارم، هر روز، وقت بیرون زدن از خانه ممکن بود در خیابان . درد کم کم جان می‌گیرد. درد زبانه می‌کشد. درد فریاد می‌زند. درد، عقده می‌شود. درد حاکم می‌شود. درد عنان را به دست می‌گیرد.

***

صفحه اینستا را بالا و پایین می‌کنم. می‌رسم یک تصویر مات. هشدار می‌دهد: تصویر آزار دهنده است». دوبار تایید می‌کنم تا اجازه بدهد مطلب را ببینم. چوب ها بالا می رود و پایین می آید. آدم ها از کی به این روز افتادند؟ از کجای تاریخ اینقدر درنده شدند؟

می روم داخل مغز کسی که چوب می زند. با تمام زور، روی سر آن یکی که افتاده زمین و حتی تکان هم نمی خورد. یاد قابیل می افتم. یاد فرعون. یاد شمر. یاد داعش. آدم ها چطور می توانند اینقدر سقوط کنند؟ چه محاسبه ای در این ذهن صورت گرفته که فرمان می دهد: باید بزنی. محکم تر بزن». چه چیزی ارزش اینطور زدن را دارد؟

یاد چشم آبی های خوش پوش می افتم. یاد سازندگان آرمانشهرهای زیبای مغرب زمین. یاد شهرهای زیبای اروپا. یاد فیلم های زیبای آمریکا. یاد سواحل مدیترانه. یاد تیکی تاکای دلچسب بارسا. یاد فرزند بیچاره لوییز انریکه. یاد کوبی برایانت.

یاد فضای جهانی می افتم. یاد سازمان ملل. یاد کشورهایی سکوت می کنند. یاد اینکه سکوت علامت چیست. یاد توییت های تاثیرگذار ظریف.

یاد ارزش های می افتم. یاد اینکه حاج قاسم، تروریست بود. یاد میلیون ها زنی که هر روز در ایران سرکوب می شوند». یاد شمع هایی که در کشورم برای همدردی روشن می شود. یاد دغدغه های دیکاپریو برای افزایش دمای زمین. یاد دختر فعال محیط زیست، که یادم نیست اهل کدام کشور بود، اما خیلی آدم خوبی است. یاد وم توجه به بیشتر به سلامت حیوانات خانگی. یاد خودکشی نهنگ ها. یاد تلاش گسترده برای حمایت از همجنس گراهای مظلوم در انگلستان.

یاد می افتد باید کرونا را شکست دهیم. یاد هواپیمای اکراینی می افتم. یاد اینکه نباید به چیز دیگری فکر کنم. یاد بی بی سی می افتم. به من چه ربطی دارد که مسلمانان هند دارند سلاخی می شوند؟ به من چه ربطی دارد که یک عده شهروند درجه n جامعه‌ی جهانی، وقتی از خانه بیرون می روند، ممکن است دیگر به خانه بر نگردند؟

یاد دردهای خودم می افتم. یاد کارهای زیادی که دارم. یاد اینکه خیلی وقت است غذای درست و درمانی نزده ام به بدن. یاد رونالدو. یا فیلم انگل 2019. یاد المپیک توکیو 2020. یاد لیگ جذاب جزیره. خدا کند این روزها این یکی تعطیل نشود.

یادم نیست یاد چه چیزی بود. یاد هیچ چیز نمی افتم. یادم تو را فراموش.


یکی از هنرهای کرونا، خالی کردن وقت است. خانه تکانی تقویم تکراری. حالا همه کلی جای خالی داریم در روز. اینجا به بعدش مدرسه است. زنگ ادبیات. شاید هم ادب. باید جاهای خالی را با عبارت های مناسب پر کنیم. شاید هم عبرت های مناسب.

 

پی نوشت:

عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو

 نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

(حافظ)


هنز هفتم آمیزه ای است از فریب. داستان های غافلگیر کننده، فیلم برداری های خاص و تخصصی، صدابرداری و صدا گذاری هدف دار، گریم، نور مصنوعی و واضح تر از همه اینها بازیگری.

 

حال ما که بیشتر از همه، شیفته ی این هنر هفتم این، سال هاست عادت کرده ایم به اینکه فریب بخوریم و در آخر هم کسی که توانسته اینقدر مسحورمان کند را ایستاده تشویق کنیم. درست مثل تماشاگران نمایش یک شعبده باز. کسانی که از ندانستن حقیقت لذت می برند، برای آن پول خرج می کنند، وقت شان صرف آن می کنند و دست آخر هم فقط وقتی از کار شعبده باز راضی می شوند که هیچ گوشه ای از حقیقت برایشان آشکار نشود.

 

حال و روز جهان بینی ما هم چیزی غیر از این نیست. متولد در فریب، آغشته به فریب، راضی به فریب، دچار فریب و نیازمند فریب. حالا وقتی کسی بیاید و خلاف چیزی که سال ها به آن باور داشته ایم حرف بزند، حرفش را رد می کنیم، اگر استدلال کند با او بحث می کنیم، دست آخر اگر برنده شود و حرفش را اثبات کند از او متنفر می شویم.

 

این روزهای کشورهای خوش آب و رنگ غربی، به وضوح در مقابل بیماری ای که خودشان متهم اول تولیدش هستند، از شرق عقب افتاده اند. برای خیلی از ما سخت است قبول اینکه شرق توانسته از غرب جلو بزند. سال ها بود رسانه ها در گوش ما می خواندند هر پیشرفتی غیر ممکن است، مگر در گناه غرب، با کمک غرب، تحت نظارت غرب، به روش غرب و با سبک زندگی غرب. حالا شاید خود شرقی ها هم انگشت به دهان مانده باشند که مگر می شود ما از اسطوره های خود جلو زده باشیم؟

 

حقیقت پوشالی غرب که سال هاست خمینی کبیر آن را در گوش ما زمزمه کرده، حالا بیشتر از همیشه عیان شده. ذات پست و غارتگر آنها که در روزگار بحران به همدیگر هم رحم نمی کنند چه برسد به ضعیف تر از خود، علم پیشرفته‌ی آنها که هیچ وقت در خدمت توده ها نبوده است، ارزش های اخلاقی سقوط کرده در میان مردم متمدن آنها که فقط با چسبی سفت و سخت به نام قانون جامعه های پاره پاره را به هم متصل نگه داشته و حکومت هایی ناکارامد که در بزنگاه ها عیارشان مشخص می شود. قدرت تبلیغاتی که باید بار همه کاستی ها را به دوش می کشید، حالا که پرده های کنار می رود کارایی خود را رفته رفته از دست می دهند.

 

حالا کم کم افول تمدن فراگیر غرب که چندین سال است زمزمه های آن در میان اندیشمندان پیچیده، بیشتر و بیشتر نمایان می شود. سر و صدای پر دامنه ترین و قدرتمند ترین تمدن تاریخ رو به کاهش می رود و نشان می دهد تمام این سال ها چیزی نبوده جز هیاهو برای هیچ. توده ها که کم ترین نصیب را از منابع زمین داشته اند، حالا با گوشت و پوست خود ناکارامدی سییستم حاضر را لمس کرده اند. این گاز آماده اشتعال روز به روز فشرده تر می شود و می رود به سمتی که با یک جرقه منفجر شود. جایی و روزی که خیلی از آن دور نیستیم. نزدیک ترین زمات در طول تاریخ به پایان حکومت ظالمان و آغاز حکومت مشتضعفان. أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیب؟»


1

نشسته ام در اتاق. آنها که گفته اند 15 روز قرنطینه، شاید نمی دانند قرنطینه چیست. شکر خدا که بیمار نشده ام و فقط در تماس یک بیمار بوده ام. هنوز 150 روز نشده، ناله ام در آمده. هر روز می گویم بروم سر سفره. اگر قرار بود اتافقی بیفتد، تا الان افتاده بود. اما باید جلوی خودم را بگیرم. قرنطینه همان تقواست.

 

2

وقتی دردش بیشتر است که باعث بشوی کسی کرونا بگیرد. اگرنه بیمار شدن که چیزی نیست.

 

 

3

از برکات این روزهای قرنطینه خانگی، فلینظر الإنسان إلى طعامه» است که برایم محقق شده. باید طوری غذا بخورم که چیزی ته ظرف نماند. ته مانده غذا، زباله است. به لطف همین حساب گری در شمردن لقمه ها، با غذاها آشتی کرده ام، بیشتر سر به سر طعم ها می گذارم و وقت تناول، خوش ترم از قبل.


هفته قبل بحث قتل عام جوجه های بیگناه پیش آمد. واکنش های عمومی مناسب و به موقع که اخیراً بیش از پیش در جامعه به چشم می‌خورد، موجب اتفاقات خوبی شد. البته طبق معمول اگر مسئولان به حال خود رها شوند، باز آش همان آش خواهد بود و کاسه همان کاسه.

 

بگذریم. بحث من، بحثی حاشیه‌ای بود که در کنار این خبر مطرح شد و عده را به فکر فرو برد. از آن دست بحث هایی که چند سالی است ذهن برخی را مشغول کرده و این بار از زبان برخی چهره های مشهور و به ظاهر متفکر مطرح شد: اگر از مردن جوجه ها ناراحتید، چرا از خوردن گوشت مرغ ناراحت نمی‌شوید؟ مگر مرغ‌ها بی گناه و مظلوم نیستند؟»

 

همین ابتدای کار یک توصیه‌ی عمومی کنم برای موجهه با فضای رسانه ای: هر وقت با یک حرف خیلی قشنگ و شیک مواجه شدید، به آن شک کنید». حتماً می گویید: این دیگر چه قانون مسخره ای است، با این حساب به هر حرفی خوبی هم باید شک کرد؟». می گویم: بله. حتماً باید شک کرد». بگذریم و برویم سر بحث اصلی. در کشتن جوجه های چه ایرادی وجود دارد که در کشتن و خوردن مرغ های بالغ وجود ندارد؟

 

1. از گوینده شروع کنیم. کسانی که این بحث را مطرح می کنند به طور معمول یا طرفدار محیط زیست هستند، یا اینطور وانمود می‌کنند. در اینجا تفاوتی وجود ندارد. هر کدام از فرض های بیان شده صادق باشد، گوینده باید خود را به طبیعت متعهد بداند اگرنه یک تناقض از این میان سر برمی‌آورد. اما طبیعت در موارد مشابه چه رفتاری دارد؟ مسلم است تقسیم بندی حیوانات به حیوان بد و حیوان خوب کار عاقلانه ای نیست. اینکه یک شیر، آهویی را شکار می کند و غذایی برای خانواده‌اش تامین می کند، نه دلیلی بر بد بودن شیر است، نه بر خوب بودن آهو. این روند دائمی طبیعت است که موجودات زنده از یکدیگر تغذیه می‌کنند. پس چه طور می شود به خوردن مرغ ایراد گرفت؟

 

2. اگر در جواب سوال قبل بگویید: خب ما انسانیم. فرق ما با شیر چیست؟» می رسیم به اصل بحث. این یعنی قرار است به مسئله، نگاه انسانی داشته باشیم. بگذریم از اینکه انسان اشرف مخلوقات است و طبیعت از بدو خلقت و در سطوح مختلف، مسخر انسان آفریده شده است. سوای دیدگاه دین، مگر کمال یک پدیده غیر از تبدیل شدن به چیزی بهتر از پیش است؟ کمال یک میوه، چیده شدن و مصرف آن است یا به زمین افتادن و هدر رفتنش؟ می‌گویید میوه با حیوان زنده فرق دارد؟ پس نکته 3 را هم مطالعه کنید.

 

3. قرار نیست دیگر مرغ بخوریم. گوشت قرمز و سایر گوشت های سفید را هم می گذاریم کنار که به حیات سایر موجودات زنده آسیبی نزنیم. قبول. حالا قرار است چه چیزی بخوریم؟ مشخص است که یا باید خودکشی کنیم، یا گیاه خوار شویم. حالا این سوال ساده پیش می آید: خوردن هویج و سیب زمینی و پیاز و . چه فرقی با خوردن مرغ دارد؟ مگر گیاهان موجود زنده نیستند؟ چه فرقی هست بین جان یک پرنده و جان یک گیاه؟ مگر گیاه‌ها بی گناه نیستند؟ اگر می‌خواهید فرقی بین این دو بگذارید، برمی‌گیردیم به نکته قبل. لاجرم باید فرق بین انسان و حیوان را هم در نظر بگیرد. راه فراری نیست. یک بن بست کامل. با استدلال شما فقط می شود از گرسنگی مُرد.

(شوخی نکنید. هیچ گیاهخوای نیست که فقط از میوه ها و دانه ها تغذیه کند. هرچند این هم خدشه ای به استدلال بالا وارد نمی‌کند، اما شرح ماجرا بماند. بگذارید سکوت کنم، شاید بعد از این مطلب، یک مکتب جدید در بطن گیاهخواری متولد شد).

 

4. برگردیم به گوینده. عموم شخصیت های مشهوری که از نخوردن گوشت و مظلومیت مرغ داد سخت بر می‌آورند، مصرف کننده های عمده‌ی این محصولات اند. بزرگ ترین مُصرفان صنایع مختلف، از جمله صنعت تغذیه. تا جایی که بعضی آنقدر در مصرف زیاده روی کرده اند که از سمت دیگر بام افتاده اند و حالا دده شده اند. به بیان قدیمی‌ترها: عفت بی بی، از بی چادریشه».

 

5. مشکل اصلی بحث جوجه ها اسراف است. اینکه از گوشت یک جاندار استفاده ای صورت بگیرد، یک اتفاق عادی است. حرکت طبیعی طبیعت به سمت تکامل و چرخه‌ی دائمی حیاط. مشکل اصلی این است که ما انسان ها در این چرخه دست برده ایم و هیچ چیز جلودار روحیه‌ی سلطه‌گر ما نیست. حتی جان آن همه جهجه‌ی بی گناه. مشکل رفتارهای غلط ماست، نه وجود هرم غذایی در طبیعت.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها